آهای انسان، تو بزرگی! بزرگ باش... :)
دستشو بگیر... عاشقش باش... همراهته. ببین.
https://youtu.be/3h_XX1knOaI
آهای انسان، تو بزرگی! بزرگ باش... :)
دستشو بگیر... عاشقش باش... همراهته. ببین.
https://youtu.be/3h_XX1knOaI
- یکی از موهبتهایی که به یه آدم خدا میده اینه که مردم دست از سرش بر دارن یه مدتی!
- آنم آرزوست... خصوصا از supervisor بی درک و کنترلگر.
- بدون پول چجوری میشه زندگی کرد؟ اگه بدونم دیگه چیزی از زندگی نمیخوام! (مگه میشه دیگه چیزی نخوام؟، شایدم شد.)
- توی دنیای ایده آل، هر کسی هر کاری دلش بخواد میکنه. پولم همه دارن یا به عبارتی پولم لازم نیست.
تجربهی گشتن توی دنیای تاریکی و بی پناهی، به من یاد داد که این دنیا پر از ناخوشایندیه. آدمایی که در معرض بدی، روحشان خط خطی شده و با این روح خط خطی توی دنیا قدم میزنن.
وقتی که آدم قوی باشه، مشکلی نیست. اما وقتی نباشه هست که میبینه چقدر دنیا آشفته ست... چقدر قلبا رو تاریکی گرفته...
خوبه مهربون بود، ولی مهمه مهربون عاقلی بود. لازمه که قاطی نشد با آدما تا قوی و قوی تر شد. تا قلبتو محافظت کنی و بتونی مهربون تر باشه. مثل مهسای قبل. مهربونی توی دله. قرار نیست خودتو به کسی ببخشی. قراره که مثل گلی محبت وجودت توی فضای اطرافت پخش باشه.
لازمه که محکم باشی، چون نمیخوای که قاطی شی. حواست باشه. رویین تن نیستی هنوز که بی هیچ حصار به سوی دنیا بری و همون که بودی برگردی. باید در عشق غرق شد و عاشقی رو یاد گرفت و شاید اون وقت، رویین تن شده باشی.
راه عاشقی رو هنوز بلد نیستم. یاد میگیرم.
عاشق شو ار نه روزی، کار جهان سر آید...
یه عالمه روز، با پذیرش اینکه دنیای ایده آل توی لحظههای خودت هست و آدم دنیای ایده آل و گمشدهی تو، توی همون دنیاست زندگی کردی. پذیرش اینکه رویاست و واقعی نیست... و با اون نگاهت به تعادل رسیدی. خودتی و خودتی... و زندگی قشنگت و دید قشنگت.
اما
یه روزی از روزای زندگی، با سحر و معجزه سر و کله ش پیدا میشه انگار!
و حالا
که دیگه رویا نیست! این رویا تبدیل به واقعیتی دست نیافتنی شده...
میبینی؟ دیگه رویاتو هم نداری :)
وقتی که نه هست و نه نیست، نه شبیه رویاست و نه واقعیت. یا شایدم شبیه هر دو باشه.
اما انگار اومده تا رویا هم نباشه...
نه میشه نباشه، نه میشه که باشه. و نمیدونی که چرا... چرا مثل همهی با هم یکی شدنا نیست؟ از خودت بپرس! چی از تو مثل بقیه بوده که ترکیب رویا و بیداری تو؟
پیش میری، پیش میری... با این امیدی که ممکنه واقعی و دست یافتنی باشه.
واقعی شاید یعنی هم رویا و هم دنیا، دست یافتنیای که هر لحظه تازه میشه و دوباره بازیافتنی میشه. شاید دنیای ایده آلِ با هم بودن این شکلیه.
اما الان نه رویاست و نه واقعیت و همزمان باهاش استیصال نبودنی که قلبتو توی هم میپیچه و وارونه میکنه و از تنگ بودن به در اومده و داره خفه میکنه انگار از این وارونگی قلب!
حالا هیچ چیز دیگه دست تو نیست.
توی دنیایی که فهم نفهمیدنهاست، که از نفهمیدنها سرشار... جز انتخاب بین موندن و رفتن. ساختن یا سوختن... برگشتن به دنیای رویاها یا زندگی کردن یه رویا... نمیدونم.
نفهمیدن، هنوز هم سخت ترین اتفاق دنیاست... تا اینجا :)
چقدر اذیتم میکنن ):
من یه چیز میگم، اونا یه چیز دیگه میفهمن.
بعدشم معنویتو باور نمیکنن، بهت میگن دیوانه!
بهت میگن حالت خوب نیست. کلا هم بهت یه جور دیگه نگاه میکنن. حالا میفهمن که چرا عشقِ جان میگفت که لالت میکنن، بعد بهت میگن چرا حرف نمیزنی :|
شما خودتو بکش! کی بهتره از کی؟ هیــــــــــــــــــــــچ کس! یه درصد فکر کن بتونی بفهمی! بعد حالا فهمیدی، که چی؟
چی کار میخوای کنی باهاش؟
Totally useless and nonsense (as far as I can see) l
بعد، در روز حقیقت، ببین اونکه بدتر از تو بوده در ظاهر، با توجه به شرایطش خیلی بهتر از تو بوده. یعنی اگه تو رو جای اون میذاشتن، خیلی بدتر میشدی.
جای این کارا، برو خودتو بساز! که وقت تنگ است! که میخوای نور شی... پرواز کنی بالای آسمونا! مهساسازی در حال انجام...
راهنمایی: مثلا یکی که توی یه کشور کاملا بی دین به دنیا اومده، با اونکه توی یه کشور مسلمون به دنیا اومده یکیه؟
تعداد صفحات : 1