loading...

تا همیشه

روزهای من...

بازدید : 1
يکشنبه 27 بهمن 1403 زمان : 7:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تا همیشه

چند تا چیز که دلپذیر نیستن برام ولی مشتاقم که تجربه کنم:

- قرار گرفتن توی شرایطی که طرف مقابل عصبانی باشه. فکر می‌کنم توی درجه‌‌‌ای از خودشناسی هستم که اینجوری می‌تونم بیشتر به خودم آگاه شم و خودمو ببینم و بفهمم وقتی توی چنین موقعیتی قرار می‌گیرم و رفتار بهتری داشته باشم.

- توی تعاریف جدید از مرزبندی قرار گرفتن:‌ مثلا یه موضوعی که هست اینه که خب من با همه دوستم و حالا یه کسایی نزدیک تر هستن و یه کسایی دورتر. ولی خب مرزبندی‌‌‌ای به اسم همکار برام وجود نداره. و پذیرفتن کسی به عنوان همکاری که رابطه‌ی دوستانه داری، چیز جدید و غریبیه. اصلا اصطلاح همکار، به نظرم یه درجه‌‌‌ای از انسان بودن رو کم می‌کنه. ولی به هر حال. امروز یکی که دوست حساب می‌شد و خب چندان شبیه هم نبودیم، گفت که ما همکارهایی هستیم که رابطه‌ی دوستانه‌‌‌ای داریم. اول اینکه قبلا چیز متفاوتی می‌گفت. و خب الآن عقب کشیده بود. و خب این برام عجیبه. و خب یکم حس خوبی نداد این حرفش. ولی اونقدرا هم مهم نبود. چیزی که توجهم رو جلب کرد، این مرزبندی همکاری که رابطه‌ی دوستانه داره بود. و برام جالب شده که این رو هم برای خودم تعریف کنم و بپذیرم. و خب می‌تونم ازش استفاده کنم و کمتر مسیولیت پذیر باشم نسبت به دیگران حتی! ببینیم چی می‌شه :دی

در راستای مرز، یه تجربه‌ی دیگه هم داشتم همین الآن! و اون این بود که دو تا دوستم که خیلی معمولا با هم حرف نمی‌زنن، هی دارن در مورد تعیین کردن وقتی که با هم حرف بزنن می‌گن. بعد من برام سوال پیش اومده که چی شده اینا دو تا می‌خوان با هم حرف بزنن؟! بعد یکی شون سریع واکنش نشون می‌ده که تو مثل فلانی شدی! و یه چیزی تو این مایه‌ها که {تو!} چی کار داری ما در مورد چی می‌خوایم حرف بزنیم؟ و اینم یه حس مرز دیگه بهم داد. که الآن در این لحظه برام یه مرز جدید تعیین کرد. گرچه که این واکنش سریع و شدیدش می‌دونم از تراماهایی که داره می‌آد و من چیز خاصی نگفتم که بخواد چنین واکنشی داشته باشه. ولی خب، مرزی دیدم که برام عجیب بود باز.

Life goes on...

از اون طرفم، یکی از من خوشش اومده بود و حالا غیب شد. اینم حس خوبی نداد گرچه اونقدرهم اون آدم برام مهم نبود(از این بابت که دلم بخواد باهاش در رابطه باشم).

و اون سال اول فنلاند هم که یه ایرانی دیگه بود که از دوستی‌‌‌ای که شاید ماه‌ها شکل گرفته بود، با بی ادبی، عقب کشید. تو این مورد، دوستی خوبی شکل گرفته بود و سر لجبازی و بی ادبی، رابطه تموم شد.

و خب من اینجور تجربه‌هایی نداشتم چندان در زندگی و داره در جدیدی از زندگی رو به روم باز می‌کنه. که البته امیدوارم زندگی رو راحت تر کنه و نه سخت تر.

از طرف دیگه، دارم به این فکر می‌کنم که این مرزبندی‌ها، خیلی وقتا دلیلش تروماهایی هست که آدما دارن. و خب واسه اینه که آسیب کمتری ببینن. کمتر هستن آدم‌هایی که بخوان تروما‌ها رو بشناسن و برای خوب شدنش تلاش کنن و خب آدمایی که براش تلاش می‌کنن، همیشه هم موفق نمی‌شن. اینه که شاید باید مرزهاشون رو به رسمیت شناخت و اونقدر هم تلاش برای تغییر چیزی نکرد. گرچه که دنیایی با آدمایی که سلامت روان بالایی دارن، امن تر و قشنگ تره، آزادتر و رهاتره...

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 97
  • بازدید سال : 413
  • بازدید کلی : 8254
  • کدهای اختصاصی