یه عالمه روز، با پذیرش اینکه دنیای ایده آل توی لحظههای خودت هست و آدم دنیای ایده آل و گمشدهی تو، توی همون دنیاست زندگی کردی. پذیرش اینکه رویاست و واقعی نیست... و با اون نگاهت به تعادل رسیدی. خودتی و خودتی... و زندگی قشنگت و دید قشنگت.
اما
یه روزی از روزای زندگی، با سحر و معجزه سر و کله ش پیدا میشه انگار!
و حالا
که دیگه رویا نیست! این رویا تبدیل به واقعیتی دست نیافتنی شده...
میبینی؟ دیگه رویاتو هم نداری :)
وقتی که نه هست و نه نیست، نه شبیه رویاست و نه واقعیت. یا شایدم شبیه هر دو باشه.
اما انگار اومده تا رویا هم نباشه...
نه میشه نباشه، نه میشه که باشه. و نمیدونی که چرا... چرا مثل همهی با هم یکی شدنا نیست؟ از خودت بپرس! چی از تو مثل بقیه بوده که ترکیب رویا و بیداری تو؟
پیش میری، پیش میری... با این امیدی که ممکنه واقعی و دست یافتنی باشه.
واقعی شاید یعنی هم رویا و هم دنیا، دست یافتنیای که هر لحظه تازه میشه و دوباره بازیافتنی میشه. شاید دنیای ایده آلِ با هم بودن این شکلیه.
اما الان نه رویاست و نه واقعیت و همزمان باهاش استیصال نبودنی که قلبتو توی هم میپیچه و وارونه میکنه و از تنگ بودن به در اومده و داره خفه میکنه انگار از این وارونگی قلب!
حالا هیچ چیز دیگه دست تو نیست.
توی دنیایی که فهم نفهمیدنهاست، که از نفهمیدنها سرشار... جز انتخاب بین موندن و رفتن. ساختن یا سوختن... برگشتن به دنیای رویاها یا زندگی کردن یه رویا... نمیدونم.
نفهمیدن، هنوز هم سخت ترین اتفاق دنیاست... تا اینجا :)